ظهور كوروش را در نيمه قرن ششم قبل از ميلاد، بايد از معجزات حوادث تاريخ، لااقل براي بقاي نژاد آريايي، برشمرد. در اين سال*ها، دو حكومت بسيار مقتدر و قوي و در عين حال متجمل ثروتمند، در آسياي صغير و دشت*هاي غربي ايران وجود داشت كه يكي دولت ليدي و ديگري دولت بابل بود
كوروش توانست با اتحاد طوايف پارس، ماد، مكران و پارت (خراسان) وحدت آريايي را پديد آورد. اين وحدت به او اين قدرت را بخشيد كه به فكر تسخير سارد افتد و براي انجام اين منظور قبل از آنكه اتحاد ميان سارد و بابل پيش آيد، به نواحي غربي تاخت و تا بابل خواست از خواب شهوت*آلود خود برخيزد، سارد را در هم كوبيد و كرزوس را از تخت جبروت خود پايين كشيد.
پس از آن نوبت بابل بود. بابل خطه بزرگي براي ايران محسوب مي*شد، علاوه بر اين يك انگيزه ديگر نيز كوروش را به فتح بابل بر مي*انگيخت و آن صيت ظلم و جوري بود كه نام بخت نصر در گوش*ها افكنده بود. پادشاهي كه قلاب زنجير را به زبان يكي از مخالفان خود كوبيد و او را چون سگ به پايه تخت خود بست! حاكمي كه با خنجر طلا و مرصع خود، چشمان پادشاه فلسطين را از كاسه بيرون كشيد، معابد سليمان را آتش زد و دستور بريدن زبان و چشم مردم فلسطين را داد!
در اين شرايط بعضي از بزرگان بابل كه متوجه روي كارآمدن كوروش شدند و از طرفي ديدند كه شرق و سلاطين شرقي هم به كوروش عنايت خاص دارند، با وي مكاتبه كردند تا بالاخره كوروش وارد بابل شد و با همكاري همين افراد بابل را فتح كرد.
پس از اين فتح است كه كوروش اعلاميه معروف خود را كه اولين اعلاميه حقوق بشر است، منتشر مي*كند و به موجب اين اعلاميه چهل هزار نفر از قيد اسارت بابلي*ها آزاد شدند.
متن بابلي اين فرمان كه بيست*وپنج قرن پيش صادر شده، در سال 1879ميلادي در حفاري*هاي بابل كشف شد و اكنون در موزه بريتانيا (لندن) قرار دارد. اين فرمان از نظر اهميت موضوع و تفويض حقوق اجتماعي و آزادي به ملل تابعه در آن عصر چنان حائز اهميت است كه در محافل حقوق*دانان جهان به عنوان اولين منشور آزادي تلقي شده است و فرمان مزبور كه به سطح استوانه*اي از گل رس در چهل و پنج سطر حك شده، معروف به �اعلاميه كوروش� و آن استوانه نيز به �استوانه كوروش� مشهور شده است.
تاج*گذاري كوروش
كوروش در بابل تاج*گذاري كرده و تفصيل آن را گزنفون نوشته است. اين تاريخ بر طبق سالنامه*هاي بابلي �در روز سوم ماه مرهسوان� ضبط كرده*اند كه از آن تاريخ درست 2505 سال مي*گذرد.
گزنفون، طي داستاني كه به نام �سيرو پديا� نوشته و تحت عنوان �كوروش*نامه� ترجمه شده است، خاطره*اي از اين تاج*گذاري را آورده در آن آمده است، كه چگونه سربازان، درباريان و مردم شهر براي اين مراسم حاضر شده و سپس، تاجي از جواهر را بر سر مي*گذارد و پس از آن باقبايي ارغواني كه حاشيه*اي سفيد دارد، چنان باشكوه مي*شود كه تماشاچيان بي*درنگ در برابرش تعظيم مي*كنند.
مرگ كوروش
مرگ كوروش، سردار بزرگ ايران نيز مانند تولدش مرموز و شگفت*انگيز و در پرده*اي از اسرار پوشيده است.
مورخان يوناني داستان كودكي و پرورش كوروش را به صورت افسانه*اي نوشته*اند كه از همه مفصل*تر روايت هرودت است كه مي*گويد: آستياگ، پادشگاه ماد شبي خواب ديد كه از شكم دخترش ماندانا، درخت تاكي برآمد و آسيا را فراگرفت، معبرين گفتند: از دخترت فرزندي به دنيا خواهد آمد كه سلطنت را از تو خواهد ستاند و او تصميم گرفت طفل نوزاد دخترش را بكشد. وزير، طفل را به دست چوپاني به نام مهرداد سپرد تا به قتل برساند. مهرداد، زني داشت به نام �سپاكو� كه در همان روزها طفلي مرده به دنيا آورده بود.
او جريان سپردن طفل و امر به قتل او را به زن خود گفت و اظهار داشت كه از پدر و مادر طفل چيزي نمي*داند، ولي از اشياي زرين و لباس*هاي فاخر بچه به نظر مي*آيد از خاندان شاه باشد.
�سپاكو� با مشاهده طفل، دل به او مي*بندد و مانع كشتنش مي*شود و او را بزرگ مي*كند.
بعدها كه آستياگ از ماجرا مطلع شد، هم وزيرش را سخت تنبيه كرد و هم كوروش را به نزد پدر و مادرش در فارس فرستاد، ولي كوروش در آنجا حكومت يافت و بالاخره بر آستياگ پيروز شد.
مرگ كوروش نيز داستان پيچيده*اي دارد و بعضا هنوز در پرده*اي از ابهام است.
طبق روايت يونانيان كوروش كه در مغرب، كارها را رو به راه كرده بود، براي يكسره كردن كار مشرق و جلوگيري از هجوم قبايل ماساگت و سكاها به مشرق تاخت. در اين وقت بر اين طوايف مهاجم، زني حكومت مي*كرد كه �تومي ريس� نام داشت. كوروش تا رود سيحون (آراكس) راند و از آن رود نيز گذشت و به پيغام ملكه كه گفته بود �شاه ماد، رها كن كارهايي كه مي*كني، چه مي*داني نتيجه آن چه خواهد شد� اعتنايي نكرد. اما در اين جنگ سپاهيان ايران شكست يافتند و ظاهرا در همين وقت خبر توطئه*اي در غياب كوروش از پايتخت (پارس) نيز به گوش او رسيد و وضع را مشوش*تر كرد و پسر ملكه ما ساگت*ها نيز كه در اسارت كوروش بود، خودكشي كرد و بالاخره خشم و توحش طوايف مهاجم شديدتر شد و در جنگ بعد، هنگام گير و دار جنگ، به قول كتزياس، كوروش از اسب به زير افتاد و يكي از جنگي**هاي هندي زوبيني به طرف او انداخت كه به ران او برخورد كرد.
پس از اين ماجرا، كوروش را به اردوگاه بردند، او وصايايش را كرد و پس از 3 روز درگذشت.
روايت شده است كه �تومي ريس� امر كرد مشكي از خون انسان پر كردند و سپس جسد كوروش را يافته، سر او را در مشك خون فرو كرد و خطاب به آن گفت: اي پادشاه، با اين كه من زنده*ام و سلاح به دست بر تو پيروز شده*ام اما تو كه با خدعه و نيرنگ بر فرزند من دست يافتي، در حقيقت مرا نابود كردي، اكنون ترا از خون خواري سير مي*كنم.�
پاسارگاد، آرامگاه كوروش
بر اثر حمله كمبوجيه به مصر و قتل او در راه مصر، اوضاع پايتخت پريشان شد تا اينكه داريوش روي كار آمد و سال*ها با شورش*هاي داخلي جنگيد و همه شهرهاي مهم يعني بابل، همدان، پارس، ولايات شمالي و غربي و مصر را آرام كرد و پس از بيست سال جنازه كوروش را از پارت به پرسپوليس (تخت جمشيد) منتقل كرد.
اين انتقال طي مراسم باشكوهي و طي چند روز برگزار شد و روي مقبره كوروش به زبان يوناني چنين نوشتند: اينجا است آرامگاه من، كوروش
كوروش توانست با اتحاد طوايف پارس، ماد، مكران و پارت (خراسان) وحدت آريايي را پديد آورد. اين وحدت به او اين قدرت را بخشيد كه به فكر تسخير سارد افتد و براي انجام اين منظور قبل از آنكه اتحاد ميان سارد و بابل پيش آيد، به نواحي غربي تاخت و تا بابل خواست از خواب شهوت*آلود خود برخيزد، سارد را در هم كوبيد و كرزوس را از تخت جبروت خود پايين كشيد.
پس از آن نوبت بابل بود. بابل خطه بزرگي براي ايران محسوب مي*شد، علاوه بر اين يك انگيزه ديگر نيز كوروش را به فتح بابل بر مي*انگيخت و آن صيت ظلم و جوري بود كه نام بخت نصر در گوش*ها افكنده بود. پادشاهي كه قلاب زنجير را به زبان يكي از مخالفان خود كوبيد و او را چون سگ به پايه تخت خود بست! حاكمي كه با خنجر طلا و مرصع خود، چشمان پادشاه فلسطين را از كاسه بيرون كشيد، معابد سليمان را آتش زد و دستور بريدن زبان و چشم مردم فلسطين را داد!
در اين شرايط بعضي از بزرگان بابل كه متوجه روي كارآمدن كوروش شدند و از طرفي ديدند كه شرق و سلاطين شرقي هم به كوروش عنايت خاص دارند، با وي مكاتبه كردند تا بالاخره كوروش وارد بابل شد و با همكاري همين افراد بابل را فتح كرد.
پس از اين فتح است كه كوروش اعلاميه معروف خود را كه اولين اعلاميه حقوق بشر است، منتشر مي*كند و به موجب اين اعلاميه چهل هزار نفر از قيد اسارت بابلي*ها آزاد شدند.
متن بابلي اين فرمان كه بيست*وپنج قرن پيش صادر شده، در سال 1879ميلادي در حفاري*هاي بابل كشف شد و اكنون در موزه بريتانيا (لندن) قرار دارد. اين فرمان از نظر اهميت موضوع و تفويض حقوق اجتماعي و آزادي به ملل تابعه در آن عصر چنان حائز اهميت است كه در محافل حقوق*دانان جهان به عنوان اولين منشور آزادي تلقي شده است و فرمان مزبور كه به سطح استوانه*اي از گل رس در چهل و پنج سطر حك شده، معروف به �اعلاميه كوروش� و آن استوانه نيز به �استوانه كوروش� مشهور شده است.
تاج*گذاري كوروش
كوروش در بابل تاج*گذاري كرده و تفصيل آن را گزنفون نوشته است. اين تاريخ بر طبق سالنامه*هاي بابلي �در روز سوم ماه مرهسوان� ضبط كرده*اند كه از آن تاريخ درست 2505 سال مي*گذرد.
گزنفون، طي داستاني كه به نام �سيرو پديا� نوشته و تحت عنوان �كوروش*نامه� ترجمه شده است، خاطره*اي از اين تاج*گذاري را آورده در آن آمده است، كه چگونه سربازان، درباريان و مردم شهر براي اين مراسم حاضر شده و سپس، تاجي از جواهر را بر سر مي*گذارد و پس از آن باقبايي ارغواني كه حاشيه*اي سفيد دارد، چنان باشكوه مي*شود كه تماشاچيان بي*درنگ در برابرش تعظيم مي*كنند.
مرگ كوروش
مرگ كوروش، سردار بزرگ ايران نيز مانند تولدش مرموز و شگفت*انگيز و در پرده*اي از اسرار پوشيده است.
مورخان يوناني داستان كودكي و پرورش كوروش را به صورت افسانه*اي نوشته*اند كه از همه مفصل*تر روايت هرودت است كه مي*گويد: آستياگ، پادشگاه ماد شبي خواب ديد كه از شكم دخترش ماندانا، درخت تاكي برآمد و آسيا را فراگرفت، معبرين گفتند: از دخترت فرزندي به دنيا خواهد آمد كه سلطنت را از تو خواهد ستاند و او تصميم گرفت طفل نوزاد دخترش را بكشد. وزير، طفل را به دست چوپاني به نام مهرداد سپرد تا به قتل برساند. مهرداد، زني داشت به نام �سپاكو� كه در همان روزها طفلي مرده به دنيا آورده بود.
او جريان سپردن طفل و امر به قتل او را به زن خود گفت و اظهار داشت كه از پدر و مادر طفل چيزي نمي*داند، ولي از اشياي زرين و لباس*هاي فاخر بچه به نظر مي*آيد از خاندان شاه باشد.
�سپاكو� با مشاهده طفل، دل به او مي*بندد و مانع كشتنش مي*شود و او را بزرگ مي*كند.
بعدها كه آستياگ از ماجرا مطلع شد، هم وزيرش را سخت تنبيه كرد و هم كوروش را به نزد پدر و مادرش در فارس فرستاد، ولي كوروش در آنجا حكومت يافت و بالاخره بر آستياگ پيروز شد.
مرگ كوروش نيز داستان پيچيده*اي دارد و بعضا هنوز در پرده*اي از ابهام است.
طبق روايت يونانيان كوروش كه در مغرب، كارها را رو به راه كرده بود، براي يكسره كردن كار مشرق و جلوگيري از هجوم قبايل ماساگت و سكاها به مشرق تاخت. در اين وقت بر اين طوايف مهاجم، زني حكومت مي*كرد كه �تومي ريس� نام داشت. كوروش تا رود سيحون (آراكس) راند و از آن رود نيز گذشت و به پيغام ملكه كه گفته بود �شاه ماد، رها كن كارهايي كه مي*كني، چه مي*داني نتيجه آن چه خواهد شد� اعتنايي نكرد. اما در اين جنگ سپاهيان ايران شكست يافتند و ظاهرا در همين وقت خبر توطئه*اي در غياب كوروش از پايتخت (پارس) نيز به گوش او رسيد و وضع را مشوش*تر كرد و پسر ملكه ما ساگت*ها نيز كه در اسارت كوروش بود، خودكشي كرد و بالاخره خشم و توحش طوايف مهاجم شديدتر شد و در جنگ بعد، هنگام گير و دار جنگ، به قول كتزياس، كوروش از اسب به زير افتاد و يكي از جنگي**هاي هندي زوبيني به طرف او انداخت كه به ران او برخورد كرد.
پس از اين ماجرا، كوروش را به اردوگاه بردند، او وصايايش را كرد و پس از 3 روز درگذشت.
روايت شده است كه �تومي ريس� امر كرد مشكي از خون انسان پر كردند و سپس جسد كوروش را يافته، سر او را در مشك خون فرو كرد و خطاب به آن گفت: اي پادشاه، با اين كه من زنده*ام و سلاح به دست بر تو پيروز شده*ام اما تو كه با خدعه و نيرنگ بر فرزند من دست يافتي، در حقيقت مرا نابود كردي، اكنون ترا از خون خواري سير مي*كنم.�
پاسارگاد، آرامگاه كوروش
بر اثر حمله كمبوجيه به مصر و قتل او در راه مصر، اوضاع پايتخت پريشان شد تا اينكه داريوش روي كار آمد و سال*ها با شورش*هاي داخلي جنگيد و همه شهرهاي مهم يعني بابل، همدان، پارس، ولايات شمالي و غربي و مصر را آرام كرد و پس از بيست سال جنازه كوروش را از پارت به پرسپوليس (تخت جمشيد) منتقل كرد.
اين انتقال طي مراسم باشكوهي و طي چند روز برگزار شد و روي مقبره كوروش به زبان يوناني چنين نوشتند: اينجا است آرامگاه من، كوروش