Tuesday, February 15, 2011

حکایت پلاش اشکانی و کرم معرف او

در باب کرمان داستان ها و حکایات بسیاری وجود دارد که بعضا به افسانه می مانند تا واقعیت تاریخی .خصوصا داستان هایی که از گذشته های دور نقل می شود و مربوط به قبل از نگارش مدون تاریخ توسط مورخین است . اما ذکر آن ها خالی از لطف نیست . یکی از این داستان ها ؛ افسانه پلاش اشکانی حاکم کرمان در زمان اشکانیان و کرم معروف اوست .
پلاش اشکانی پادشاهی از دودمان اشکانیان بود و از سوی شاهان اشکانی به حکومت کرمان گمارده شده بود . گردنکشان و یاغیان آن دوره هرازگاهی به کرمان حمله و اموال مردم را غارت می کردند و سربازان پلاش تاب مقاومت در برابر راهزنان را نداشتند و اوضاع به نحوی شده بود که پلاش حتا نمی توانست مالیات شاهنشاه بزرگ را پرداخت نماید و دست بدامان خدا شده بود . تا اینکه شبی پلاش در خواب می بیند خدایان کرم عجیبی به او دادند و گفتند تا زمانیکه از این کرم مراقبت کنی خیر و برکت در خانواده ات فزونی میابد و به دشمنانت پیروز می شوی .
روز بعد دختر پلاش که زربانو نام داشت در باغ گردش می کرد و باغبان سبدی از سیب به وی داد . زربانو سیبی از سبد برداشت و تا آن را برید که بخورد کرم رنگارنگ و زیبایی در آن دید . با توجه به خواب شب قبل پلاش ؛ زربانو کرم را به پدر نشان داد و دانست که خواب او تعبیر شده و جایگاهی نیکو برای کرم مهیا کرد . کرم داستان ما به صورت عجیبی رشد می کرد و بزودی به اندازه ای بزرگ شد که تنها پلاش و زربانو جرات داشتند به آن نزدیک شوند و از آن زمان به بعد همانگونه که خدایان در خواب به پلاش وعده داده بودند مال و دارایی در خانواده وی رو به فزونی گذاشت و پلاش در جنگ ها براحتی به دشمنان خود غلبه می کرد و روز به روز به مال و قدرت وی اضافه می شد . در آن زمان اردشیر ساسانی که برعلیه اشکانیان شوریده و روز بروز شهرهای ایران را یکی پس از دیگری تصرف می نمود آوازه پلاش و کرم معروفش را شنید و تصمیم گرفت تا به سمت کرمان حرکت کند و پلاش را شکست داده و کرمان را نیز به حوزه قدرت خود اضافه کند . اردشیر هنگامی که به نزدیکی کرمان رسید به لباس مبدل درآمد و خود را به شکل بازرگانان هندی آراست . سپس مقداری پارچه های زربفت و گران و کالاهای کمیاب با خویش برداشته و راهی شهر کرمان شد . پس از ورود در نزدیکی قصر پلاش بساط خود را پهن کرد و دیری نگذشت که آوازه ورود بازرگانی هندی که کالاهایی مرغوب و کمیاب دارد به قصر پلاش رسید و زربانو از پی او فرستاد تا کالای خود را به قصر آورد . اردشیر که به مقصود خود بسیار نزدیک شده بود پذیرفت و اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و وارد قصر پلاش شد .
زربانو با دیدن پارچه ها و عطرها و جواهرات کمیاب بازرگان هندی یا همان اردشیر خودمان به وجد آمده و از وی خواست تا مراجعت پدرش در قصر بماند تا وی بتواند از پلاش پول گرفته و کالاهای بازرگان را خریداری نماید . از آنسو پلاش نیز که وصف اردوی اردشیر را شنیده بود با تنی چند از نزدیکانش مخفیانه به سوی اردوی اردشیر رفته بود تا سر و گوشی آب دهد و ببیند این خصم جدید تا چه اندازه قدرتمند است .
زربانو اتاقی در فصر به اردشیر اختصاص داد و کنیزی را مامور خدمت به وی کرد . اردشیر باب صحبت را با کنیزک باز کرد و به او گفت : آیا در قصر به تو خوش می گذرد ؟ آیا از پلاش و دخترش راضی هستی ؟ اگر به تو خوش نمی گذرد من حاضرم تو را بخرم و با خودم ببرم . کنیزک گفت : تو هر قیمتی بابت من بدهی پلاش مرا به تو نخواهد فروخت . اردشیر علت را جویا شد و کنیزک چنین پاسخ داد : چون من از محل کرم و اسرار نگهداری آن مطلع هستم نمی گذارند از قصر خارج شوم . اردشیر گفت : من هم در خصوص این کرم شنیده ام ؛ می شود بگویی چگونه کرمی است و چه خاصیتی دارد ؟ کنیزک گفت : این کرمی است که خدایان در خواب به پلاش نشان داده اند و زربانو آن را یافته و در مکان مخصوصی نگاهداری می شود و به حدی بزرگ و تنومند شده که به اژدهایی می ماند تا کرم !!! چندین نگهبان شبانه روز از او مراقبت می کنند و چون پلاش و لشکریانش اعتقاد دارند این کرم باعث فزونی قدرت آن ها شده بی محابا با دشمنان می جنگند و همه را شکست می دهند . اردشیر پرسید : چه جالب ! آیا می شود این کرم را دید ؟ خیلی کنجکاو شده ام که این کرم معروف را ببینم . کنیزک پاسخ داد : چنین امکانی وجود ندارد . چون منجمین و پیشگویان پیش بینی کرده اند این کرم بدست اردشیر ساسانی از بین می رود و پلاش که بشدت نگران حضور اردشیر است و بر تعداد محافظین کرم افزوده است .
اردشیر مقداری از پارچه ها و کالاهای نایاب و قیمتی خویش را به کنیزک داد و به او گفت که هر طور شده می خواهد کرم را ببیند . کنیزک هم که پارچه های گران قیمت و جواهرات و عطرهای نایاب و قیمتی چشمش را گرفته بود موافقت کرد و اردشیر قدری بیهوش دارو به کنیزک داد تا داخل شراب ریخته و به بهانه آن که نگهبانان خسته می باشند آن را به خورد آن ها دهد تا بیهوش شوند و وی بتواند کرم را ببیند . کنیزک قدری غذا و شراب تهیه و بیهوش دارو را در شراب ریخت و به سراغ نگهبانان رفت . نگهبانان که کنیزک را می شناختند ممانعتی از ورود وی نکردند و کنیزک به آن ها گفت : شما چندین شبانه روز است که بدون استراحت به مراقبت از کرم پرداخته اید ؛ بد نیست کمی هم به خود بپردازید و از این غذا و شراب بخورید . نگهبانان پس از خوردن شراب بیهوش شده و کنیزک اردشیر را خبر داد که اکنون وقت دیدن کرم است . اردشیر به همراه کنیزک به محل نگاهداری کرم رفت و قدری گوشت آمیخته به سم جلوی کرم انداخت و کرم که در این مدت مانند اژدهایی بزرگ شده بود در یک لقمه گوشت آلوده به سم را بلعید و پس از مدتی مرد .
کنیزک وحشت زده از اتفاقی که افتاده به اردشیر گفت : چه کردی ؟ اردشیر پاسخ داد : همانا بدان که من اردشیر ساسانی هستم و خداوند پایان کار این کرم و سرنوشت پلاش را در دست من قرار داده و بهتر است تو با من به ارودگاه من بیایی تا از خشم پلاش در امان باشی . کنیزک هم که چاره دیگری نداشت به همراه اردشیر از شهر خارج و به اردوی اردشیر پیوست .
پلاش پس از آن که به قصر برگشت کرم را کشته و نگهبانان را بیهوش دید و دانست که پایان کارش همان گونه که منجمین و پیشگویان پیش بینی کرده اند نزدیک شده ؛ با این وجود تمامی نگهبانان را کشت تا راز کشته شدن کرم برملا نشود و در عین ترس و تزلزل لشکرش را برای مبارزه با اردشیر ساسانی آماده کرد .
پلاش بسیار بدگمان بود و پس از آن که فهمید بازرگان هندی و کنیزک ناپدید گشته اند بر زربانو غضب گرفت و گفت : تو آن تاجر هندی را به قصر راه دادی و باعث کشته شدن کرم گشته ای و بخت از ما برگشته است . با آن که دخترم هستی من تو را به سزای عملت خواهم رساند . زربانو که می دانست پدرش تصمیم خویش را عملی خواهد کرد شیشه ای سم آماده کرد تا خود را بکشد ؛ اما قبل از خوردن سم پلاش و نگهبانان وارد شدند و پلاش دستور داد زربانو را به غل و زنجیر بکشند و سپاهیان برای جنگ با اردشیر آماده باشند . سپس به اتاق خویش رفت و به اشتباه شیشه سمی را که زربانو برای خودکشی مهیا کرده بود برداشت و به جای دارو سر کشید و در رختخواب خویش خوابید تا روز بعد با اردشیر مصاف دهد .
روز بعد هرچه سرداران پلاش صبر کردند وی از اتاق بیرون نیامد . به داخل رفتند و پلاش را مرده یافتند . پس زربانو را از قید و بند آزاد کردند . از آنسو اردشیر خود را مهیای جنگ با پلاش می کرد که قاصدی از سوی زربانو به خیمه سرای او وارد شد و گفت پلاش مرده و زربانو در صورتیکه خونی ریخته نشود و غارتی صورت نگیرد شهر را به اردشیر تسلیم خواهد نمود . اردشیر با این پیشنهاد موافقت و بدون خونریزی شهر کرمان را فتح و حاکمی بر آن جا گمارد و در پی فتح فارس روانه گردید .
این بود خلاصه ای از افسانه ای که در خصوص گذشته های دور شهر کرمان نقل می گردد و گرچه به افسانه بیشتر شبیه است تا تاریخی مدون ؛ اما در ردیف حکایات کرمان زمین ذکر گردیده است